وقتي از عشق حرف ميزنيم
شوپنهاور معتقد بود بشر به صورت بيولوژيکي ميل دارد که به دنبالشرکاي نامناسب عشقي بگردد. بنابراين اگر شما در عشقبدشانسيد، انطور که آلن دو باتن در کتابش تسليات فلسفه ميگويدنبايد زياد آن را به دل گرفت زيرا از اول هم قرار نبوده که شادباشيم.
فلاسفه به طور سنتي تحت تاثير رنج عشق قرار نگرفته اند. آرتورشوپنهاور (1788-1860) از اين بي تفاوتي متعجب و متحير شده بود :"مايه تعجب است امري که نقشي به اين مهمي را در زندگي انسان بازيميکند تا به حال تقريبا" به طور کامل توسط فلاسفه ناديده گرفتهشده است و به شکل مسئله اي خام و ناآزموده پيش روي ما قرارميگيرد."
به نظر ميرسد اين غفلت نتيجه يک خودانکاري شکوهمند باشد.شوپنهاوربر واقعيت نامطبوعي که در ذهن دارد اصرار مي ورزد:"عشق... مي تواند درهر ساعتي در جدي ترين اشتغالات ذهن وقفه بيندازد،و گاهي حتيبزرگترين ذهن ها را نيز گيج کند.عشق ميداند چگونهيادداشتهاي عاشقانه اش را حتي در کيفهاي اداري و لابلاي دست نوشته هايفلسفي بلغزاند."
مانند ميشل دو مونتين، شوپنهاور نيز درگير اين مسئله بود کهچه چيز انسان را از منطقي بودن به زير مي کشاند. او اذعانميکرد که ذهن ما به بدنمان تمکين ميکند –عليرغم ايمان متکبرانه اي کهبه برعکس اين موضوع داريم-
اما شوپنهاور فراتر رفت.
او به نيروي درون ما که احساس ميکرد همواره بر عقل پيشيميگيرد يک نام نهاد:ميل به حيات (Wille zum Leben) – به عنوانميلي ذاتي در درون انسانها براي زنده ماندن و توليد مثل کردن. اين ميلاست که حتي اکثر افراد وابسته به منطق و متفکرين حرفه اي را باتصور نوزادي در حال گريستن اغوا مي کند و اگر هم اين جورآدمها تحت تاثير چيزي قرار نگيرند محتمل است که بچهدار شوند و در بدو تولدش او را به شدت دوست بدارند.و باز اين ميل بهحيات است که افراد را تحريک ميکند تا منطقشان را به مسافران خوشاينديک قطار راهي از مبداء دور ببازند-منظور دو باتن بچه هاست-
شوپنهاور از اينکه عشق را نامتناسب و اتفاقي بداند خودداريميکند:"در اين مورد هيچ چيز جزيي که جاي پرسش داشتهباشد وجود ندارد... هدف نهايي همه روابط عاشقانه ... مهم تر از همهاهداف ديگر در زندگي انسان است و در نتيجه آن چنانارزش ژرفي دارد که همگان ان را با جديت دنبال کنند."
و هدف چيست؟ نه صميميت و همدلي و نه رهايي جنسي ، نه دريافتنچيزي و نه سرگرمي. عشق بر زندگي غلبه دارد زيرا:"آنچه توسط عشق تصميم گيري مي شود چيزي نيست جز ترکيبنسل آينده..." البته اين واقعيت که وقتي از کسي شماره تلفنميگيريم ندرتا" تصور تداوم نسل در ذهنمان وجود دارد را نمي توانايرادي به نظريه محسوب کرد. ما طبق تئوري شوپنهاور از دو بخشخودآگاه و ناخودآگاه تشکيل شده ايم :
"عقل به کارگاه مخفيِ تصميم گيري اميال ما قابليت نفوذندارد.البته عقل محرم اسرار ميل است اما با اين حال دست به ادراک هرچيزي نمي زند. عقل فقط تا آنجا که براي ترويج توليد مثل لازم استدرک مي کند،که ممکن است به معني ادراک بسيار سطحي و اندکي باشد:ايجاديک استثناء بين افراد، که ممکن است از آن به طور اگاهانهچيزي بيش از تمايل شديد براي ديدن مجدد يکنفر احساس نکنيم.
ولي چرا بايد حتي چنين فريبي لازم باشد؟ زيرا ،به گفتهشوپنهاور،مابه طور اثبات شده اي موافق توليدمثل نيستيم مگراينکه اول فهم و منطقمان را از دست بدهيم-توليد مثل پروسه ايانرژي بر و خسته کننده است-
و اما عشق.يکي از عميق ترين اسرار عشق اينست که "چرا او؟" وچرا عليرغم داشتن نيت مناسب،نمي توانيم رغبت جنسي به بعضي افرادمعين ديگر داشته باشيم که به همان اندازه جذاب و براي زندگيکردن راه دست تر بوده اند؟ اين حس گزينش،شوپنهاور رااصلا"متعجب نکرد. ميل به حيات همواره ما را به سمت کساني ميکشاند کهشانسمان را در توليد بچه هاي زيبا و باهوش افزايش ميدهند و درعوض از کساني که اين شانس را کمتر ميکنند دور مي سازد.
ازآنجا که پدر و مادرهاي ما نيز در روابط عاشقانه شان اشتباهاتناگزيري داشته اند پس نامحتمل است که ما "خودِ ايده آل ومتعادلمان" به دنيا آمده باشيم. مثلا" ما به طور معمول بيش از حدبلند، بيش از حد مردانه، بيش از حد زنانه و با بيني هاي بزرگ ياچانه کوچک به دنيا مياييم.بنابراين ميل به حيات ما را بهسمت کساني هل خواهد داد که با احتساب آن نقايصي که خودشان دارند لااقلنقايص ما را در نسل بعد خنثي کنند.بيني بزرگ با بيني بيش ازحدتخت احتمالا" منجر به يک بيني بي نقص خواهد شد.
شوپنهاور دوست داشت مسير جذاب بودن را پيش بيني کند وبه اين نتيجه رسيد که فرضا"زنان قد کوتاه عاشق مردان بلند قد خواهندشد اما به ندرت زنان بلند قد عاشق مرداني بلندقد تر از خودشان خواهندشد –از هراس توليد غول- و مردان با حالت زنانگي بيشتر به سمتزنان موکوتاه با رفتار پسرانه کشيده خواهند شد:
"خنثي سازي هر دو فرديت مستقل... مستلزم آن است که حد خاصي ازمردانگي مرد با حد خاصي از زنانگي زن متناظر باشد به طوريکهتقعر هر کدام دقيقا" تحدب طرف مقابل را خنثي کند."
متاسفانه، تئوري جاذبه شوپنهاور را به نتيجه گيري غم افزاييرساند: آن کسي که براي توليد بي نقص ترين ورژنِ (!) فرزند آينده مانبهترين گزينه محسوب ميشود،تقريبا" هرگز براي خود ما مناسبترين گزينه نيست.(هر چند در آن لحظه ما نمي توانيم اينموضوع را درک کنيم چون ميل به حيات چشمانمان رامي بندد)
شاد بودن و توليد بچه هاي سالم و بي نقص اساسا" دو پروژهمتضاد يکديگرند که عشق،کينه توزانه ما را بين انتخاب يکي از آندو براي ساليان متمادي سردرگم ميکند:
"عشق... خود را در قالب افرادي بروز ميدهد که فارغ از رابطهجنسي،تنفرانگيز،قابل تحقير و حتي براي فرد عاشق انزجار آورخواهند بود.اما اراده نوع بشر بسيار قدرتمندتر از اراده فردي است.انقدر که فرد عاشق چشمهايش را بر روي تمام کيفيتهاي طاقت فرسا ومتناقض با خودش در معشوق مي بندد.فقط از اين زاويه است که مي شودتوضيح داد که چرا اغلب مي بينيم افرادي بسيار منطقي و حتي ازلحاظ خردگرايي متعالي،تن به ازدواج هاي پر جار و جنجال باسليطه ها و افراد نامتجانس ميدهند!
شوپنهاور تلاش ميکند براي زمين خوردن هاي بشر در مسئله عشقتسلايي ارائه دهد: درد ما طبيعيست.نيرويي به اندازه کافي قدرتمند کهما را به سمت پروراندن فرزند هل ميدهد نمي تواند بدون اينکه اثرويرانگري بر جاي بگذارد ناپديد شود.به علاوه ما ذاتا"قابل عشق ورزيدنيم.شوپنهاور از ما ميخواهد که در برابربيچارگي خود شگفت زده نشويم.
در کتابخانه او مطالب زيادي مرتبط به علوم طبيعي وجود داشت و جالب استبدانيد شوپنهاور احساس همدردي به خصوصي با موش کور ميکرد.بدقيافهعقب مانده اي که ساکن دالان هاي تنگ و نمور است اما دست به هرکاري در يد قدرتش مي زند تا خود را-نسل خود را- هميشگي کند.
به هر حال ما همچنان پيگير روابط عشقي خودمان هستيم،درکافه ها با شرکاي آينده مان گپ خواهيم زد و بچه دارخواهيم شد، با همانقدر انتخابي که موش کور يا مورچه ها دارند وبه ندرت از آنها شادتريم.البته وقتي که در عشق زمين خورده ايم اين يکتسلي خواهد بود که بشنويم شاد بودن هيچوقت بخشي از نقشه نبودهاست.تسلايي که شوپنهاور پايه اش را مي ريزد.
چه وقت جمله « دوستت دارم » را بگوییم؟